سخنرانی ها
دوشنبه 26/7/89 آفاق عرفان مولانا بخش اعظم ادبيات فارسي به صورت نظم و نيز به صورت شعر است. (تفاوت نظم و شعر نيز معلوم است) اديبان فارسي زبان خصوصاً تا قرن هشتم هجري ترجيح ميدادند كه در قالب نظم و نيز در قالب شعر بيان مقصود كنند. چون زبان فارسي در بيان دقايق و ظرائفِ احساسي و تحليل مسائل دروني انسان بسي توانمند است. شعر و عرفان با هم داد و ستد داشتهاند. عرفان زبان شعر را براي رساندن پيام خود برگزيده. و از آن طرف حكمتها و معارف محضي كه عرفان در قالب نظم و نثر و شعر ريخته آنها را به اوج كمال رسانده است. شعر فارسي چنان تحت تأثير عرفان و تصوف قرار داشته كه تقريباً هر شاعر بزرگي عارف بوده و هر عارف بزرگ، شاعر بزرگی نیز بوده است. و اگر عارفان سخنور و يا سخنوران عارف بر صحنة ادبيات فارسي ظاهر نميشدند ادبيات فارسي قرنهاي متوالي در چرخة ادبيات درباري و فرمايشي و مدّاحي و نصايح كليشهاي سرگردان ميشد. مولانا، ناصرخسرو و عطار و سنايي در واقع بر ضد ادبيات درباري شوريدند و شعر را وسيلهاي ساختند براي بيان حقايق هستي و دردهاي بشري. بنابراين جفاست كه ما بزرگاني مانند مولانا و حافظ را فقط به جنبة ادبي منحصر كنيم. چون مولانا تنها بيان احساس نكرده و فقط زيبا و جذّاب سخن نگفته، بلكه عقليّات و حكمت محض گفته است. پس آثار ادبي ـ عرفاني در درجة اول معارف نابي است كه با تعابير زيباي ادبي بيان شده است، و الا زيبايي عاري از معني و محتوا امكان ندارد جاودان گردد. مثنوي كتابي است كه به ظاهر يك منظومة تعليمي است، اما در حقيقت يك حماسة روحاني است. و اين حماسة عرفاني قلمرو مخاطبانش بسيار وسيع و متنوع است. و كمتر فارسيزباني است كه بيتي، مصراعي، مثالي و يا حكايتي از اين كتاب عظيم به خاطر نداشته باشد. و حتي برخي از ابيات آن به فرهنگ عمومي جامعه نيز راه پيدا كرده است. اين قلمرو وسيع مخاطبان مثنوي را از حجم شروح و نيز از حجم فراوان ردّيهها ميتوان دريافت. اما چرا مثنوي اين همه مخاطب پيدا كرده است؟ من در اينجا فهرستوار عوامل اين پديده را بازگو ميكنم: 1. تلفيق ذوقيات و عقليات و به ديگر سخن آميختن لطايف عرفاني و انديشه. 2. بيان مطالب دشوار با زبان ساده. 3. اساس قرار دادن عشق در آراء خود. 4. هنري سخن گفتن. مولانا از زبان هر شخصيت و مذهبي كه سخن ميگويد گويي كه خود را جاي آن شخصيت و طرفدار آن مذهب قرار ميدهد، از اينرو از زبان چوپان، چوپانوار حرف ميزند، و از زبان حكيم، حكيمانه ميگويد، و از زبان جبري، جبري حرف ميزند و از زبان مؤمن، مؤمنانه و... 5. حركت در خطوط مشترك همة اديان. از اينرو سخنش تفرقهانگيز نيست. بلکه همه طیف های فکری را زیر یک سقف جمع می کند اگر به مثنوي و ديوان غزليات مولانا نظر كنيم ميبينيم كه خط ممتد واحدي از آغاز تا پايان امتداد يافته، مانند چشمهاي كه از قلّهاي جوشيدن ميگيرد و به دامنهها و دشتها سرازير ميشود و پستيها و بلنديها را طي ميكند و سرانجام به دريا ميپيوندد. اين خط ممتد چيست؟ تلاش روح براي رهايي از عالم ظاهر و رسيدن به عالم باطن، و گذر از نمودهاي متكثّر و پيوستن به هستي مطلق. مولانا در ابياتي رمزي و تشبيهي از زبان برف، حال آدمي را در اين جهان محسوس بيان ميكند، فراق انسان را خوب ترسيم كرده است و ضرورت سير و حركت به سوي مبدأ كلّ را واقعاً هنرمندانه بازگو كرده است: آن برف گويد دَم به دَم : "بگْدازم و سيلي شوم غلطان سوي دريا روم، من بحري و درياييام" تنها شدم، ساكن شدم، بفسردم و جامد شدم تا زيرِ دندان بلا چون برف و يخ ميخايي م مولانا در اينجا ميگويد هر گاه وجود انسان در تابش خورشيد حقيقت از اين انجماد مادي بگذرد و سيّال و پويا شود قطعاً به درياي وحدت خواهد پيوست. و باز آدمي را به «مرغِ آبي» تشبيه ميكند كه بايد از خشكي مادّه عبور كند و به درياي معنا برسد: خلق، چو مرغابيان زاده ز درياي جان كي كند اينجا مُقام مرغ كز آن بحر خاست؟! باز ميگويد: اي انسان! اصل تو مرغِ آبي است كه موقّتاً در خاك به سر ميبري، از خاك عبور كن. يعني از لايههاي سطحي جهان بگذر و گام به ژرفاي هستي بگذار. تخمِ بَطّي، گر چه مرغ خانگي زير پرِّ خويش كردت دايگي مادر تو مرغ آن دريا بُدهست دايهات خاكي بُد و خشكيپَرست و باز از زبان ساز «رَباب» موضوع فراق و وصال آدمي را طرح ميكند. و بدين ترتيب نشان ميدهد كه كلّ هستي در تكاپو براي رسيدن به اصل خويش است. هيچ ميداني چه ميگويد رباب؟ ز اشكِ چشم و از جگرهاي كباب؟ پوستيّام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق و عذاب؟! چوب هم گويد: بُدم من شاخ سبز زين من بشكست و بدريد آن ركاب ما غريبانِ فراقيم اي شهان بشنويد از ما: " اِلَیاللهِ الْمَآب "